قصه باف

Image Post
رمان نوجوان "مگی شوریده" منتشر شد
می‌گویند مگی شوریده در یک زاغه به دنیا آمده. می‌گویند معده‌اش از جعبه ی غلات و قلبش از فنر مبل بوده.  می‌گویند او یک سوسک بیست سانتی متری را با قلاده نگه می‌داشته و وقتی خواب بوده موش‌ها بالای سرش نگهبانی می‌دادند. می گویند اگر می‌دانستی که دارد می‌آید و روی زمین نمک می‌پاشیدی و او روی آن می‌دوید، دو سه مجتمع دورتر راه رفتنش به آهستگی بقیه ی مردم می شد. می‌گویند… کدام واقعیت است، کدام افسانه؟ فهمیدنش سخت است.

قصه باف: کتاب "مگی شوریده" به قلم جری اسپینلی از سوی انتشارات پیدایش برای نوجوانان منتشر شد.

"مگی شوریده" با عنوان اصلی "Maniac Magee"، یکی از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین کتاب‌های جری اسپینلی، نویسنده آمریکایی است. این کتاب برای اولین‌بار در سال ۱۹۹۰ منتشر شد و با اقبال زیادی از طرف جشنواره‌ها و مخاطبان روبه‌رو شد.

جفری لایونل مگی یتیم بی‌خانمان، بعد از فرار از شهرش به شهری جدید می‌رسد. شهری دوپاره؛ پاره‌ای محل زندگی سیاه‌پوستان و پاره‌ای محل زندگی سفیدپوستان. مگی کاری جز دویدن و فرارکردن بلد نیست و در نظر اهالی آدمی عجیب و افسانه‌ای است. مگی شوریده با اینکه سفیدپوست است، در منطقه‌ای سیاه‌پوست‌نشین اقامت می‌کند و زندگی خودش و دیگران را پر می‌کند از حادثه‌های عجیب‌وغریب.

این اثر جوایز متعددی کسب کرده است، از جمله: برنده مدال نیوبری، برنده جایزه‌ی نِنه (کتاب‌های برتر کتابخانه‌های مدارس ایالت هاوایی)، برنده جایزه کتاب کودک ماساچوست و برنده جایزه کتاب کودک دوروتی کانفیلدفیشر.

بخشی از متن کتاب:

مگی شوریده بی خانمان به دنیا نیامده بود. او در یک خانه معمولی قشنگ در بریج پورت درست آن طرف رودخانه متولد شده بود و والدینی معمولی داشت. هم پدر و هم مادر. ولی نه برای مدتی طولانی.
یک روز والدینش او را پیش پرستار گذاشتند و با ترن برقی سریع السیر (پی اند دبلیو ) به شهر رفتند.

وقتی آن تصادف برای ترن پیاند دبلیو پیش آمد، آنها در راه بازگشت به خانه توی یکی از واگن‌ها بودند. همان تصادفی که راننده‌ی منگ با سرعت صد کیلومتر در ساعت از روی پل چوبی رودخانه‌ی اسکوکل رد شد و همگی با یک شیرجه‌ی سریع وسط رودخانه سقوط کردند. و به این ترتیب، شوریده وقتی سه ساله بود یتیم شد. البته اگر بخواهیم دقیق باشیم اسم واقعی اش شوریده نبود، اسمش جفری بود؛ جفری لیونل مگی.

جفری کوچولو به نزدیکترین افراد خانواده‌اش سپرده شد؛ خاله دات و عمودن. آن‌هاغرب پنسیلوانیا در هالیدیزبورگ زندگی می‌کردند. خاله دات و عمودن از همدیگر متنفر بودند، اما چون کاتولیک‌های معتقدی هم بودند طلاق نگرفتند. آن‌ها از همان وقت که جفری وارد زندگیشان شد دیگر باهم حرف نزدند وکمی بعد هم دیگر از وسایل مشترک استفاده نکردند.

در آن خانه از هر چیز دو تا وجود داشت. دو تا حمام، دو تا تلویزیون، دو تا یخچال، دو تا تستر و اگر می‌شد دلشان می‌خواست دو تا جفری هم داشته باشند. برای همین او را بین خودشان قسمت کردند.
مثلا جفری باید شام دوشنبه را با خاله دات می‌خورد و شام سه شنبه را با عمودن این ماجرا هشت سال ادامه داشت.

تا شب جشن بهاره مدرسه. جفری جزو گروه آواز بود. فقط یک نمایش و یک اجرا برگزار می‌شد؛ بنابراین خاله دات و عمودن مجبور شدند این یک شب را با هم بگذرانند. خاله دات این طرف سالن نشست و عمودن آن طرف.

جفری احتمالا داشت همراه با گروه، آواز گفت‌وگو با حیوانات را می‌خواند هر چند چون صدایش میان صدای سایر خوانندگان گم شده بود، توجه کسی را جلب نکرد. اما موسیقی که تمام شد جفری باز هم داشت داد می‌زد. صورتش سرخ شده و رگ‌های گردنش ورم کرده بود. رهبر ارکستر خشکش زد و دست‌هایش میان زمین و آسمان ماند.

چهره‌ی تماشاچی‌ها هم کم کم تغییر کرد. همه از خنده ریسه رفته بودند. مردم فکر می‌کردندجیغ کشیدن این بچه بخشی از نمایش است، بخشی از آواز یکی از حیوانات بامزه‌ی نمایش؛ اما بعد خنده‌ها تمام شد و نگاه‌ها از این طرف سالن به آن طرف چرخید. چون حالا همه فهمیده بودند این داد و هوارها بخشی از نمایش نیست. جفری مگی کوچولو کاری به صحنه نمایش نداشت.

داشت خارج از نت گروه کر داد می‌زد. به خاله و عمویش اشاره می‌کرد و می‌گفت: "حرف بزن! حرف بزن! زود باش حرف بزن! حرف بزن! حرف بزن! حرف بزن!"

هیچ کس فکرش را نمی‌کرد. اما آن لحظه لحظه‌ی تولد طوفانی قهرمان بود؛ لحظه‌ی آغاز دویدن.

جفری با سه گام بلند از روی سکو پایین پرید. دخترها در لباس های سفید و شیری شان جیغ کشیدند. رهبر ارکستر نفسش را حبس کرد.

پرشی بلند از روی صحنه، خروج از در و حرکت به سمت شب ستاره باران دلپذیر. شب سرشار از عطر چمن...

او دیگر هرگز به خانه‌ای که دو تستر داشت باز نخواهد گشت. به آن مدرسه هم هرگز باز نخواهد گشت.


لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید